سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود وکوهنورد قادر به دیدن چیزی
نبود . همه جا تاریک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او
هیچ چیز نمی دید . در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله
داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال
سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناکی حس می
کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط
بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به
ذهن او هجوم می آورند. ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را
نزدیک می دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، او را به
شدت می کشد.
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود
و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند : خدایا
کمکم کن ... ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می
خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده
- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می توانی
- پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش
طناب را بچسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا
شده ... در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم
چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین بود...
.jpg)
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوه نورد.....،
،
:: برچسبها:
هیچ گاه امیدت را از دست نداه,